اندکی صبر سحر نزدیک است

ساخت وبلاگ
امان از دست روزها و لحظاتی که آدم حس می‌کنه دیگه جداً بریده و ظرفیتش تکمیل شده و توان ادامه دادن نداره. حتی حال و حوصلۀ خوابیدن هم نداره. مگر اینکه بخوابه و دیگه بیدار نشه و همه چی تموم شه. نمی‌دونم چه حکمتی بود که امروز هیچ کدوم از گره‌ها (به جز یه مورد خیلی جزئی) باز نشدن. فردا باز باید برم دنبال پیگیری این برگۀ مالیات. آخ که دیگه جون تو بدنم نیست. دیگه واقعاً پاهام یاری رفتن ندارن. دیگه حوصلۀ سر و کله زدن و توضیح دادن خارجی به این قوم رو ندارم. اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

کاش یه معجون انگیزه بخش وجود داشت تا وقتایی که آدما حال و حوصلۀ انجام کاری رو نداشتن و از طرفی هم مجبور بودن زودتر کاری رو انجام بدن، ازش بخورن و برای انجام و پیشبرد کارهاشون انرژی بگیرن. به لطف خدا بالاخره مشکل مالیات، فردای همون روزی که خیلی بهم فشار اومده بود حل شد. بعد هم سفر دو روزه به پیز.ا و فلو.رانس حال خوبی بهم بخشید. از ایتالیا که برگشتم، تا چند روز دلخوش وجود یکی از دوستان و همکاران ایرانی با همسر و دخترش تو پا.ریس بودم که به دعوت دانشگاه ما اومده بودن اینجا. ولی برگشتنشون به ایران، مثل هر زمانی که یه ایرانی برمی‌گیرده، حس دل‌گرفتگی و تنهایی آورد سراغم. اما این حس زیاد طول نکشید چون دیشب همراه چند تا دوست ایرانی شب یلدا رو با هم سر کردیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم و دلمون از وجود هم و سفرۀ ایرانی حاوی آش رشته و آجیل و انار و میوه و ... گرم شد. فکر کنم این اولین تجربۀ من از شب یلدا بود. از اونجا که بنا به آداب و منش و اعتقادات پدر گرام هیچ وقت تو خونه‌مون از این برنامه‌ها نبوده، قاعدتاً نباید شب این جور مراسم ایرانی دلتنگ بشم، همونطور که پارسال و سال پیشش هم نشدم. اما امسال نمی اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 89 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

دو سال پیش یه همچین روزی بود که صبح بعد از انجام دادن کارهای روزانه مثل هر روز راهی دانشگاه خلوتی شدم که اکثر کارمندها و دانشجوهاش رفته بودن تعطیلات. فکر می‌کنم طرفای ظهر بود که رسیدم دانشگاه و رفتم تو دفتر همیشگی خودمون و مثل همیشه لپ تاپم رو درآوردم تا مشغول به کار شم و باز هم مثل همیشه، اول از همه خواستم یه نگاهی به ایمیل‌هام بندازم که یهو یه پیغام غیر منتظره حسابی سورپریزم کرد. اونقدر زیاد که بغضم گرفت و چون نمی‌خواستم جلو فر.ناندو و نون اشک‌هام سرازیر شه، فوری از اتاق اومدم بیرون و به دستشویی پناه بردم و جلو آینه ایستادم و ... اشک‌هایی رو نگاه می‌کردم که یکی بعد دیگری می‌غلتیدند و میومدند پایین و ذهنم مشغول تجزیه و تحلیل خبر خوبی بود که دریافت کرده بودم. خبر خوب شامل یه دعوت‌نامه بود به سرزمین وحی. از خیلی قبل از این ماجرا همیشه آرزو داشتم که روزی من هم بتونم میهمان این سرزمین بشم و همیشه کنجکاوی خاصی نسبت به اون تیکه از کرۀ زمین داشتم و حدود یک ماه قبل از این ماجرا، به صورت اتفاقی در سایت سفا.رت ایران یه خبر کوچیک راجع به دانشجوهای خار.ج از کشور خونده بودم و بعد از شور و مشورت با اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

دیروز با نون رفته بودیم پرلاشز و به عبارتی زیارت اهل قبور، اون هم روز جمعه در سوز و سرمای آخر ماه دسامبر. نون به قصد زیارت مزار عمو صادق اومده بود. من مصمم بودم که سری هم به غلامحسین سا.عدی بزنم. سوم دبیرستان بودیم که برای اولین بار تو کتاب ادبیات فارسی با نام غلامحسین سا.عدی (گوهر مراد) و داستان گاو مشدی حسن آشنا شدم. بعدها فیلم قدیمی این داستان به کارگردانی دار.یوش مهرجویی رو هم دیدم. یادمه تو قسمت تاریخ ادبیات این درس بالای صفحه، راجع به غلامحسین سا.عدی نوشته شده بود که متولد تبریز بوده و در فرانسه درگذشته. شاید اون روزها که ابعاد زندگیمون بیشتر تو همون میز و نیمکت‌ها و درس‌ها و امتحان‌ها و گذر از سد کنکور خلاصه می‌شد، با دونستن این نکته که سا.عدی در فرانسه درگذشته، تو ذهنمون  تصویری گذرا از زندگی یه ایرانی خوش نشین مهاجر به یکی از معروف‌ترین و خوش آب و هواترین کشورهای اروپایی ترسیم می‌شد. تا اینکه وقتی دو سال پیش برای اولین بار به صورت اتفاقی چشمم به سنگ قبر غلامحسین سا.عدی تو قبرستان پرلاشز افتاد، نسبت به زندگیش بیشتر کنجکاو شدم و با خوندن یکی از نامه‌هاش فهمیدم گاهی چه تصاویر ناد اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 86 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

عکس‌های مراسم امروز بعد از ظهر در مرکز فرهنگی شهر کتاب رو تو کانال تلگرام دو.ستداران ... نگاه می‌کنم. چون می‌دونم جناب استاد هم مثل هر سال جزء داوران این مراسم هست، دنبال عکسش هستم و خیلی زود پیداش می‌کنم و ناخودآگاه با دیدنش لبخند می‌زنم. طبق روال معمول با همون ظاهر عصا قورت داده که زمین تا آسمون با اوقاتی که شوخی می‌کنه و می‌خنده فرق داره، رو صندلی ردیف اول در کنار دوستانش نشسته و تسبیح آبی‌رنگ آشنا هم در دستانش. مثل همیشه انگار سردشه و با جلیقه روشن و کت تیره‌رنگ در سالن نشسته. به این تصویر عبوس و جدی و با ابهت که نگاه می‌کنم و غصۀ سفیدتر شدن موهاش رو می‌خورم، یهو یه نگرانی میاد تو دلم و یاد این مسئله میفتم که در کمتر از یه هفتۀ دیگه باید در حضور همین ظاهر عبوس – که یه زمانی وقتی میومد سر کلاس کلی مضطرب و لزران می‌شدیم –  به مدت حدود 3 ساعت اینجا به زبان عجوزه.‌ای (به قول میم بزرگه) راجع به کارم صحبت کنم. بعد با خودم فکر می‌کنم اگه بخواد با همین ظاهر عبوس و عصا قورت داده و اخم‌کرده تو سمینار من بشینه، شاید کلی دستپاچه شم و به تته پته بیفتم و کلی ناامیدش کنم. ولی نه. باید مثبت فکر کن اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

از دیروز بعدازظهر که استاد عزیز رو تا ایستگاه تراموای نزدیک دانشگاه بدرقه کردم و باهاش خداحافظی کردم، به غیر از چند لحظۀ اول که از دیدن دور شدن تراموا بغض گلوم رو فشار داد، سعی کردم خودم رو کنترل کنم و به این مسئله فکر نکنم. چون هر سال که این اتفاق می‌افته و دکتر بر میگرده و باهاش خداحافظی می‌کنم، چند روز طول می‌کشه تا به زندگی عادی برگردم. این بار غصۀ خداحافظی و جدایی همراه شده با یه تغییر بزرگ تو زندگیم که همش با خودم فکر می‌کنم چطور میشه این دو ماه رو دووم بیارم. جابه‌جایی با شرایط سخت و پرتنش محل زندگی و رفتن به یه نقطۀ دور و برای اولین بار هم خونه شدن با دختری از یک فرهنگ و قوم و قاره و زبان و نژاد و مذهب و آداب و رسوم متفاوت! هی به خودم می‌گم به هر حال این هم یک تجربه‌ست و این هم میگذره. باز اون یکی ور دلم میگه آخه دو ماه هم چندان مدت کمی نیست. گاهی فکر می‌کنم کاش می‌شد امشب که می‌خوابم، صبح بیدار شم ببینم این دو ماه تموم شده و من هم دارم برمی‌گردم همونجا که مسافر عزیزمون امروز رفت و الآن با چک کردن پروازهای ورودی فرود.گاه اما.م، فهمیدم که رسیده. ولی مطمئنم یه حکمتی تو این تغییر اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 76 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

تمرکز ندارم رو کارهام. انواع و اقسام فکر و خیال‌ها اعم از مشکلات زندگی جدید و دغدغۀ گذروندن دو ماه در شرایطی که نمی‌دونم کی بشه بهش خو بگیرم، دلتنگی برای خانواده و استاد عزیز، مشکل کارت اقامت، کارهای تزم، برنامه‌های زندگی آینده و ...  بیشتر از همه رنج و فشار تنهایی، همه من رو تحت فشار و بی قراری قرار دادن. نفسم تنگه و دلم می‌خواد گریه کنم. فکر کنم پارسال هم همین موقع‌ها بود که خیلی ناآروم و بی‌قرار شده بودم. ای خدا... کمکم کن. باید سعی کنم به روزهای روشن و خوش بیشتر فکر کنم و با توکل به تو کارهام رو پیش ببرم. وَمَا لَنَا أَلَّا نَتَوَكَّلَ عَلَى اللَّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَيْتُمُونَا وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَكِّلُونَ (سورۀ ابراهیم، آیۀ 12) اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 85 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

امروز دهمین روز از شرایط جدید زندگیه. زود گذشت. خوشحالم که زود میگذره. به دلیل شرایط جدید و رسیدگی نکردن به خودم، دچار سرماخوردگی بدی شدم و صدام گرفته. خدا رو شکر یه مقدار دارو و قرص سرماخوردگی ایرانی تو اموالم داشتم و بدی این قرص‌ها اینه که به شدت تأثیر خواب آلودگی رو من میذارن و الآن به سختی چشم‌هام رو باز نگه داشتم. اینترنت خونۀ جدید هنوز راه نیفتاده و صبح به بخش اداری خوابگاه رفتم و از دستشون گله کردم که آخه این چه وضعشه. اونا هم مثل همیشه در کمال خونسردی جواب دادند که مشکل انفورماتیکی پیش اومده و باید صبر کرد! امیدوارم زودتر حل بشه و اوضاع و احوال یه آدم معتاد به اینترنت کمی روبه‌راه شه. دیشب منزل سفیر دعوت بودیم. به مناسبت سالگرد پیروزی... از دانشگاه با سین و یکی از همکارای ایرانیش راهی اونجا شدیم. مثل همیشه هموطنان غیور، همه خیلی شیک و آراسته و رسمی دور هم جمع بودن و به سبک فرانسوی‌ها، یعنی به صورت سرپا، در عین حال که با هم صحبت می‌کردیم و دیداری تازه می‌کردیم، از غذاها و دسرهای خوشمزۀ ایرانی مسرور شدیم. چند روز قبل هم با جمعی از هموطنان به دهکدۀ نو.فل لو.شاتو رفتم و تصاویری که اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33

دیشب، قبل از ساعت 12 شب که داشتم آماده می‌شدم بخوابم، صدای باز شدن در خونه رو از داخل اتاقم شنیدم و متوجه شدم هم‌خونه‌ای محترم بعد از حدود دو هفته تشریف آوردند. کم‌کم داشتم امیدوارم می‌شدم که شاید تصمیم گرفته این مدت که من اینجا هستم، جای دیگه‌ای ساکن باشه. ولی دیشب که باهاش چند کلمه صحبت کردم، گفت که پیش یکی از دوستانش بوده و از امروز برمیگرده! حدس زدم که احتمالاً این مدت کلاس‌هاشون مثل خیلی از مراکز تحصیلی دیگه، تعطیل بوده و از امروز، به تاریخ 20 فوریه، از سر گرفته میشه و دیگه استودیو دربست در اختیار من نیست. یادمه روز آخری که دکتر اومد دانشگاه و داستان سخت جابه‌جا شدنم و شرایط سختی که برام پیش اومده بود رو شنید، برای اینکه بهم دلداری داده باشه می‌گفت این مدتی که خودش اینجا بوده، حدود 20 روز شد و خیلی زود گذشت. بعد ادامه داد کافیه سه تا از این 20 روزها بگذره و من هم بر‌گردم. حالا یکیشون گذشت. خدا رو شکر که زود گذشت. ای خدا... کمک کن 2 تای دیگه هم زودتر و مفیدتر بگذرن. قراره پس فردا تو بخش فر.هنگی س. ایرا.ن، سمینار بدم. این سمینارها هم خیلی وقت من رو می‌گیرند. هر چند تجربۀ خوبیه و همی اندکی صبر سحر نزدیک است...
ما را در سایت اندکی صبر سحر نزدیک است دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : forerunnera بازدید : 82 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 18:33